۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

باد بر آب
منها شده ام.منها بوده ام.جمع نبودم از اول با او.
من یکی.دیگری یکی دیگر.
دیگری جمع بود.
من فقط باور نکرده بودم
این را از کبودی جای انگشتهای نفرسوم روی بازوی چپم فهمیدم.
از کبودی که حالا خودش ،خود آقا،با فشار روی جایش،بیشترش می کرد.
یک نویسنده، یا هر انسانی، باید باور داشته باشد که هرچه بر او می‌گذرد ابزاری‌ست؛ هرچیزی برای هدفی به او داده شده است. در موردِ هُنرمند، این مسأله حتّا از قوّتِ بیش‌تری برخوردار است. هر واقعه‌ی ناخوشایندی که بر او بگذرد، مانندِ مادّه‌ی اوّلیه‌ی کارش در اختیارِ او گذاشته شده است. باید آن‌را بپذیرد.» [هفت شب با بورخس، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه‌ی بهرام فرهنگ، نشر مرکز، ١٣٧٨، صفحه‌ی ١۵٠]

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

فقط می نویسم که یادم نره:
ماجرای موبایل رو فراموش کن.
مثل ماجرای کیت کت و گل و چیزای دیگه
اون غافلگیر کردن و هیجان زده شدن از هیجانت رو فراموش کرده.
سی سی دیشب دو بار زنگ زد.نشنیده بودم.الان می خوام بهش زنگ بزنم.سی سی برام به مثابه خدا است.اول از همه بعد آقای مدادم،سی سی رو دوس دارم.اگه با مدادم زندگی نکنم دوس می دارم با سی سی زندگانی کنم.
آدم کف اقیانوس آسفالت کنه اما دو ساعت مونده به وقت اپیلاسیونش،پریود نشه

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

بی تو
نه کتاب جدیدم
و نه حتی جیگرگی با فریبا
نجاتم نمی دهند
پس کی می آیی؟
شیرجه می زنم در عمیق ترین ترسهام
نمی دانم زنده می مانم یا نه؟

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

ته سیگار

حواسم هست ومیمیرم حواست نیست
کنارت اوج می گیرم حواست نیست

تو می خندی حواست نیست...

پ ن: دوس می داشتم آهنگه رو...

ملال زیستن

بازم همه چی تموم شده.هر ده روز می رم خرید،فقط خوراکی ها!میوه سبزی این جور چیزا!خسته می شم.برام مث قبل ترها یه خرید روح افزا و شادی آور نیست.ملاله،خستگی.تازه شستن و جابجا کردنش هم قوزیه بالا قوز.
پ ن:به آقا می گم تو آقای خونه ای تو باید بری خرید.حداقل مایحتاج اولیه زندگی رو تو بخر.می گه حالا تو بخر.(اساسن از هر خریدی متنفره.متنفره واقعن؟)
پ ن تر:عاشق آشپزیم.خدا خودش می دونه.
خواب دیدم یک نامه برایت نوشته ام پست کرده ام به خانه ات(خانه مان؟خانه تان؟)و فقط نوشته ام:نمی توانم،می روم.
و رفته بودم.نه هزاران کیلومتر آنطرف تر،جایی همین اطراف،گوشه ی تنهایی شاید.برای همیشه.

شمعدانی

گیاهی که در سرما گل می دهد
شمعدانی شمعدانی است

-سارا محمدی اردهالی

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

قول داده ام.به خودم.به آقامون.می خوام سرقولم وایستم.احساس می کنم اینقد بزرگ شدم که یکبار هم که شدم که قلبم رو دنبال کنم.ازون گذشته عاچقش شدم و این چیز کمی نیست.بهش می گم دلم می خواد تو خونه کوچیک قدیمیمون با آجرای قرمز که تو حیاطش حوض کاشی آبی داشته باشه با ماهی گلی،باغچه های کوچولو که البته یه ورشو خانم خونه سبزی کاشته و یه ور دیگه شو گل.با یه درخت بید مجنون شاید تبریزی هم بشه کاشت توش،نمی دونم و حتما یه درخت آلبالو،با پسرمون،آراز ودخترمون،سارای ( آراز یک ماهه است و سارای تو دلمه هنوز)،زندگی کنیم.
آقای خونه که اصلاهم آدم پیچیده ای نیست،مث همه مردا بره سرکار صبح های زود و عصرام برگرده خونه.
درو که باز می کنه هرم خنک سایه دارودرختا و حیاطی که من آبپاشی کردم بخوره تو صورتش و یک کمی جلوتر درو که ببنده پشت سرش، بوی غذا بپیچه تو مشامش که یهو دنیا آروم شه.پا بذاره تو یه تیکه از بهشت.همین جوری بیاد جلو و خانم خونه با یه لیوان شربت خنک و قرابیه مثلن (چون آقا به تازگی از تبریز قرابیه آوردن)میاد استقبالش.یه بوس داغ میذاره رو لبای آقا که اصلن داغیش اذیتش نمی کنه حتی و بعدش یه نفس عمیق می کشه که خانم خونه البته می دونه یعنی چی.
بعد خانم میره تو آشپزخونه ادامه شام پختنش و آقا چشماشو بسته.انگار دنیا یه لحظه پاوس شده باشه،نه بادی نه طوفانی نه آدمای مزخرف پرادعایی نه رانت خواری حتی نه سفارتی و الخ!صدای موسیقی مورد علاقه اش هم پخشه تو فضا به آرومی.یهو چشمش میفته به ظرف بلوری روی میز پر گیلاس و انجیر کبود مثلن(اولی چون میوه دوس داشتنیشه،دومی چون فصلشه)و لبخند می زنه که خانوم خانوم...
اینجا بهشت ماست.نمی خوام زندگیمون فرساینده و کش دار باشه.می خوام مث قبل از هم انرژی بگیریم.
تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و اینجا زندگی کنم و آروم و صبور و امیدوار ادامه بدم.
اینجا و آرامششو هیج بادو طوفان لعنتی ای نمی تونه بهم بزنه.
ما نمی ذاریم.