۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

آخ آخ آخ...
قارقارقارررررررررر

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

وقارقار کلاغی از پشت شاخه های دلتنگی
رخوت لحظه هام را شکست
از پنجره و آسمان برفی
غروب
سنگین بود
و جای خالی صدات
روبروی من
آخ صدات
دستات
آخ دستات
...
امروز چهارده فوریه است.همه هستن.فقط تو نیستی.دلم گرفته.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

می خوام امشب ببارم.همونجوری که می خواسته همیشه.شاید سنگین ترحتی.معلومه.خودش هم می دونه که یک وضعیتی دارم مشابه این وضعیت های موقتی.معلق.عدم قطعیت توش هست.که این جز شادی های بی نهایتی که داره،یه غمی داره برا هر دومون که غمناکه.خفیفه.خیلی غمناک نیست اما هست.که من،همین من،می خوام که نادیده اش بگیرم و صبر کنم.که از وقتی خواستم تاب بیارم حالم بهتره اساسن.که احساس می کنم همونجوری که خودش می گه ها،دارم بزرگ می شم.خوب می شم.بزرگ شدن به معنی افزودن تکنیکی برای تاب آوردن غمناکی های خفیف موجود تا شاید معجزه ای،تلنگری و شاید هم خداوندی!شایدم نه ها!
بعد؟خب بعد من می خوام که امشبو خیارشوری کنم.که این یعنی هیه!
پ ن فردا اضافه می شود.چون ما امشب قراره نباشیم.نیستیم یعنی.
روز منفی دوم2- قبل رفتن مدادم:
بهله اینجوریم میشه.قبل اتفاق آمدنش رو جیغ بکشی.خب معلومه دیگه امروز یکشنبه اس.امشب آخرین شب من و مدادمه قبل رفتنش.فردا آخرین روز با هم بودنمونه بازهم قبل رفتنش و پس فردا دیگه کلا اون ظهر میره و من بعد ظهر.برای دو ماه.یعنی قول داده دو ماه.
این بود ماجرای افتاده و نیفتاده و اتفاق خواهد افتاد این سه روز.می خوام هجرنامه این روزهای بی مدادمو بنویسم.از سه شنبه که شاید پست نکنم اما خواهم نوشت.

اعتراف می کنم همین حالا،صادقانه که بدجوری دلم تنگ می شه.یعنی داره می شه.اینو خودش گفته بود قبلن ها وقتی می خواس بره تبریز اس ام اس داد که:دارم دلتنگت می شم.چه زود،چه عجیب.برای من اما نه زود بود،نه عجیب.
می گه می گذره زودتر از اینکه فکرشو بکنی.می گه اینقدر گرفتارم که گذشت زمان سریعتر می شه.می گم جانم چون گمگین و تلخ می شه نبودنت،دیر خواهد گذشت.می گه، نه.می گم باشه.هرچی تو بگی.