۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

باد بر آب
منها شده ام.منها بوده ام.جمع نبودم از اول با او.
من یکی.دیگری یکی دیگر.
دیگری جمع بود.
من فقط باور نکرده بودم
این را از کبودی جای انگشتهای نفرسوم روی بازوی چپم فهمیدم.
از کبودی که حالا خودش ،خود آقا،با فشار روی جایش،بیشترش می کرد.
یک نویسنده، یا هر انسانی، باید باور داشته باشد که هرچه بر او می‌گذرد ابزاری‌ست؛ هرچیزی برای هدفی به او داده شده است. در موردِ هُنرمند، این مسأله حتّا از قوّتِ بیش‌تری برخوردار است. هر واقعه‌ی ناخوشایندی که بر او بگذرد، مانندِ مادّه‌ی اوّلیه‌ی کارش در اختیارِ او گذاشته شده است. باید آن‌را بپذیرد.» [هفت شب با بورخس، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه‌ی بهرام فرهنگ، نشر مرکز، ١٣٧٨، صفحه‌ی ١۵٠]

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

فقط می نویسم که یادم نره:
ماجرای موبایل رو فراموش کن.
مثل ماجرای کیت کت و گل و چیزای دیگه
اون غافلگیر کردن و هیجان زده شدن از هیجانت رو فراموش کرده.
سی سی دیشب دو بار زنگ زد.نشنیده بودم.الان می خوام بهش زنگ بزنم.سی سی برام به مثابه خدا است.اول از همه بعد آقای مدادم،سی سی رو دوس دارم.اگه با مدادم زندگی نکنم دوس می دارم با سی سی زندگانی کنم.
آدم کف اقیانوس آسفالت کنه اما دو ساعت مونده به وقت اپیلاسیونش،پریود نشه