۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

وضعیت بی انصافانه است.خودش هم می داند.عصبانی می شود باز هم.دوستش دارم.گمانم اینقدر دارم که تحمل کنم.که تاب بیاورم.که امید داشته باشم خلاص شوم/شویم از این وضعیت.تصمیم گرفته ام همراهش باشم.که حتی گاهی که خواست حتی گوشی باشم در این مدت،شاید!اینرا البته نگفته ام تاحالا برایش.گفتم شاید نتوانم خدای نکرده!که حمایتش کنم. های تو که الان اینجایی بدان که تنهات نخواهم گذاشت.دلم را کنده ای تو.معلوم نیست؟
پ ن:برای دهم بهمن وقت مشاوره دارم.تلاشی برای تلخ نکردنت/نکردنم/نکردنمان.
پ ن:دوشنبه مهمانی داریم باز.از نوع دو نفره اما متفاوت با بار پیش.با رز کبود و شمع/شمع ها و نگاه گربه ای هراسان من!دست خودم نیست.دارم دلتنگت می شوم،سرور من.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هفته ای دو بار مشاجره داریم.مشاجره سر یه سوال یه نیاز یه تقاضا شروع می شه و همیشه با جمله هایی مث به تو ربطی نداره،به من ربطی نداره،من مسئول نیستم،تموم می شه.
من می پرسم،می خوام اون بهم می ریزه،نمی خواد.
امشب اما یه سری کلمه ها جمله ها رفت حک شد یه جایی که دیگه نمی شه برشون داشتوصد بار هم که بگی عصبانی بودم از دهنم در رفت اما اگه بقیه باشند همین فکرو می کنن.اما می دونه خودش که دیگه ردشو نمی شه پاک کرد.اگه من چیزیو به روش آوردم،اون چیز حقیقت داشت،اما حرف امشبش...گهی بود که خورده بودم.پاشم وایستادم.دهن هرکی ام بخواد خلافشو بگه سرویس می کنم.
می دونه با انتخاب کلمه های نامناسب مسیر مکالمه رو از آنچه تو ذهن منه دورو دورتر می کنه.تا آخرش که من وایمیستم بهت زده نیگاش می کنم که این چه حرفایی بود که من هرگز تصورش رو هم نمی کردم بشنوم ازش...منوتهدید کرد زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره.من مجبور نیستم بهت زنگ بزنم،اسمس بدم.من مجبور نیستم به سوالات جواب بدم.من قبلا تکلیفتو مشخص کردم.دیگه نیازی نمیبینم که چیزیو بهت ثابت کنم و الخ.
بهتم رده بود.قفل شده بودم.پس من؟پس من چی؟
درد نباش رو دردام.همه دردام که از توان.خودتم می دونی.می دونی اگه همه چیزو پذیرفتم و پشت سر گذاشتم همه اتفاقات گذشته روفمی تونم برگردم به زندگی عادی؟نه.نمی تونم.
می دونی گاهی یه خیال می تونه دشمن واقعی آرامش و صلح باشه.پس ازم چه انتظاری داری؟
کور کر لال
چشم.
حالا ببین.

fuck

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

نمی دونم چی باید بگم که همه ی همه ی همه ی همه شو بگه.
می دونی همیشه چیزای موجود زندگی مو شکل نمی دن.چیزای ناموجودم هم نقش دارند در این شکل بخشی حتی!خوب می دونی چی می گم.می دونم که می دونی.

پ ن:
چرا هیچ وقت هیچی نمی گی؟!
پ ن تر:
دلم یه آغوش می خواد با یه عالمه حرف نگفته.شاید اگه باشه،نباشه!(آغوش،حرف!)
ده بار اومدم بهت اس ام اس بدم که فیلان،عین ده بارم نوشته هام رفتن تو درفتم و دیگر هیچ.نه که هیچ ها!می دونم سرکاری نمی تونی اونجوری باشی که باید.که اگه بگم بهمت میریزم.ترجیح می دم این حرفامو نیگه دارم واسه یه لحظه که ورت دارم بنشونمت تو لایه هام،که تو بشی خود خود من.برهنه بشم جلوت.بگم همه نگفته ها و پاک کردگی هامو و درفتهای هیچ وقت فرستاده نشده هامو.
الانه ترجیح می دم حواسم به زندگیمون باشه.مگه نه اینکه اینهمه خون و درد و غم و گریه برای بهترشدن زندگیمونه.پس پاس میدارمش زندگی رو.و زندگی می کنم با همه وجود.


۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

پیشنهاد کرده بودم یک قراری باشد بینمان برای وقتهایی که کلمات زهر دارند بی غرض حتی،مثلا وقتهایی که نمی تواند حرف بزند که مهمان دارد.پیشنهاد کرده بودم وقتهایی که می خواهد برود به جای هر کلمه ای مثلا انگشت اشاره اش را بیاورد بالا دوبار خم کند که یعنی جان دلم،دوستت دارم هنوز.که خوبی تو و من بی که یادم برود جان دلمی می خواهم تنها باشم.بی که دلم بخواهد بروی با خودت فکروخیال کنی که چه کرده ای که اینجوری دلم خواسته تنها باشم.دلم فرار خواسته.
دلم می خواهد بگوید، نشان بدهدکه لازم نیست نگران باشم که جایم امن نیست گوشه دلش.که همه چیز سرجای خودش است و من خیالم راحت باشد که من،تو،ما،سرم به کارم... و دلم قرص باشد که هست،کمی دورتر.برمی گردد هم،زودتر از آنکه من فکرش را بکنم حتی.
نپرس اما.حرف هم نزن از من، با من.من هم بگویم چشم و... .امابرای گریز از خدشه کلمات ،می شود به زبان تن ها،اندام ها ایمان آورد.
دیشب من ایمان آوردم.نمی شد دوستم نداشته باشی و آنگونه ببوسیم(درسته؟!).بوسه همان باشد که روزها و شب های بی نهایتمان بوده.حالا تو بیا هزار بار بگو می رم هستم دوستت دارم.تا لبهایت نباشد و لبهایم،تا لاله گوشم و چشمهام و گردنم و انحنای گرد سینه هام،خیالم راحت نمی شود که...که دیشب شد.

چی می خواستم بگم؟هاه.دلم می خواد سوژه یه عکست باشم با این مضمون که نشسته باشم تو بالکن رو یه صندلی بایه دامن کوتاه که یکمی از رونم بهعلاوه زانوم و ساق پام و پاشنه و کف وانگشتام پیدا باشن و تو هربار که ازم دوری بهش نیگا کنی و هربار حس کنی یکمی دامنم رفته بالاتر وتو دلت یه چی بریزه پایین و آرزو کنی که کاش بودم!

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

فکر می کردم سیر شده،جامه می تکاند از دنیا و به باد می دهد خرده ریزه های آرزوهایم را.سرم پایین بود.گمان می کردم بیوه فرمانده دلاور جنگی نابرابرم.فکر می کردم مرا دیگر انگیزه سفری نیست.
جان دلم،وقتی به ناگاه جاری می شوی،می میرم.
گفت می خواهم بمانی برای شصت روز بیشتر یا کمتر که برگردم.
نمی دانست کافی بود بخواهد.بگوید جان دلم.
من تا به ابد به عشقت ویران می مانم.
مکان ها و تاریخ ها و جاده و هر آنچه بود،به خواب اندر می شود.تا برگردی.
حقیقتی ناباور،چشمان بیداری کشیده ام را بازیافته است.
می مانم.
گریزی نیست جان دلم.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه


شبانه دوم:
خب صبح با
دکتر عناوین پیشنهادی پایان نامه مو ردیف کردیم و دادیم واسه شورا.بعد به
دکتر شهیدی زنگ زدم.درکمال تعجب واسه فردا باهام قرار گذاشت.دیروزش به یه
خانم دکتر زنگ زدم اصلا حاضر نشد باهام حرف بزنه مگه اینگه استاد راهنمام
باشه:خر پول پرست!

با نانا
کوفته تبریزی خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم تا که یهو دیر
شد.باید می رفتم کتابخونه.رفتیم.عصرش دوستش زنگ زد که امشب بریم بیرون یا
تو که من می خوام شماها رو آشتی بدم.گفتم تا نخواد نمی تونم بخوام.گفتم
اگه نخواد تموم می شم،گفت خودتو تو بشقاب نذار.می خوادت.نفهمیدم یعنی
چی!

گفتم من حرفی
ندارم.طرف هماهنگ نیست گفت مگه رئیس جمهوره؟نمی دونم چرا پسرا فک می کنن
آدم باید همیشه واسشون آنلاین باشه؟!خب مام آدمیم،کار داریم.قرار جمعه
ابیانه رو هم مالید چون گفت یکشنبه مهمون خارجی دارم چه ربطی داشت به جمعه
نمیدونم!

حالا دیگه من
مرکز گسترش سینمای مستند بودم و داشتم بررسی سینمای مستند کیشلوفسکی رو می
دیدم.یهو الی رو دیدم.قرار بود منتقد جلسه باشه.نشد.خسرو سینایی نیومده
بود!برگشتنی رفتیم اندیشه.بوت امتحان کردم.گفتم با کت و دامنم و کیف و
دستکشی که می خواد برام بخره،خوب میشه حتما!زود از خیال اومدم بیرون.تب
کرده بودم.گفتم بریم.رفتیم.سر عباس آباد از الی جدا شدم.تو تاکسی یه آقاهه
ای به نظرم خیلی آشنا اومد.یهو بم گفت چقد قیافه تون آشناست.منم لبخند
زدم.ازش خوشم میومد.نمی دونم یه حسی داشتم.شایدم اسمش این نباشه.سر
کردستان پیاده شدم.آقاهه ای آسانسور در حال حرکت رو واسم نگه داشت.خوب
بود.

داخلی،شب،آشپزخونه:
مرغ گذاشتم
بپزه با سیرو فلفل دلمه ای و هویج و پیاز و کلی ادویه و دارچین حتی.بوی
لجنی داشت که محو نمی شد.کفری شده بودم.انگار که نه حتما خراب شده بود.نمی
دونستم تو فریز بعد یه ماه چیزی خراب می شه.شده بود.بد بود.پلو با زرشک و
زعفرون خوردم با سالاد توپ و دوغ توپ تر.آها ته دیگم داشت از نوع عمه
خانمی.

منا زنگ
زد.آمار آموزش شناشو داد.از فیلم و سینما حرف زدیم.از شکم بالا اومده
مریم،محاکمه در خیابان و مداد من!

مامان زنگ
زد.بیش از اندازه قربون صدقه اش رفتم.دلم تنگ شده.این روزا حتی بیشتر.شادی
اونجا بود.حالش خوب نیس احساس می کنم.داشت نق می زد.کاش زودتر خوب
شه.

امروز تولد
مسعود بود.یادم رفته بود.لعنتی.الان قرنطینه اس.باید بهش اس ام اس
بدم.یادم باشه.یادم نره.

پ.ن:
هنوزم خبری
نیست.بدجوری دلتنگم.نمی خوام اما هر روز دارم کمی می میرم.

به من نخند
ماه!

كه پاورچين
پاورچين

از كنار دلم
می‌گذرم.

زير

دنده‌های
چپم

پلنگی
خوابيده است

به بزرگی

ابری كه تو
را می‌پوشاند و باران نمی‌شود!

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه


صبحانه اول:
دیشب بعد اینکه باهاش حرف زدم.زنگ زدم به دوستش.گفتم من داغونش کردم تو مراقبش باش.من نیستم چند روزی.گفت باشه.گریه ام گرفت.
داخلی،همون شب،حدودیازده:
اومدم گوشیمو نیگا کردم.دوستش زنگ زده بود.داشتم می مردم از ترس.بهش زنگ زدم.گفت بهت زنگ زد؟گفتم نه.گفت قرار بود بزنه.گفتم خوب بود؟گفت آره عین یه ماهی.خوشحال شدم...مثل احمقا باهاش درددل کردم.آخه مگه با این آدم میشه حرف زد.زودی پشیمون شدم.
همش فک می کردم پیششه.داره حرفامو می شنوه.از خل خلیام گفتم واسه دوستش.از حسم البته با فاصله چون حس می کنم اون نمی فهمه عمق احساس ما رو.اونم کلا گفت نگران نباش..دوستت داره!...داستان تور جمعه چیه؟!
زود پشیمون شدم.

پ ن:شب بخیر گفتم،جواب نداد.بیدار بود.
پ ن تر:
خواب دیدم می گه دلش واسم تنگ شده.داره چندتا زبون یاد می گیره.اون بهم احتیاج داره.باید برم پیشش.می خواد یه شعبه از اون موسسه آلمانی تو ایران راه بندازه..داشتم گریه می کردم.تو خواب.
داخلی،صبح،خونه:
باید برم دانشگاه.می خوام برنگردم.
روسپی مقدس
شبانه یک:
خب غروب بعد یه عالمه وقت تلف کردن با الهامو داستاناش،اومدم خونه.یکمی اشک ریختم.خودمو که نیگا کردم دیدم مژه هام به طرف بالا چشمامو سیاه کرده بودن!بعد یهو تصمیم گرفتم دوباره ریکاوری رو از پیش بگیرم که انگار اینجوری همه در عذابن.پدر صبح زنگ زده بود من که خواب بودم کلی نیگران شده بود.مامان همینطور.شادی که انگار دیگه حالش داره بهم می خوره از اداهام!
رفتم دوش گرفتم در راستای ریکاوریو این حرفا.الانم تی شرت نارنجی راه دارمو با شلوارک جین کوتاهه تنمه که دوسش داری.توهم الان استخری داری سعی می کنی غصه هاتو به زور بدی به آب.اگه نه آدم که روز در میون نمیره استخر!
شام خوردیم با منیرو.فریبا بم زنگ زد حالمو پرسید.دوستام به فکرمن!منیرو می گه مراقب احساساتت باش.خیلی قشنگن.دیشب چن بار می خواست ازم عکس بگیره!مخصوصن تو اون لحظه پرت کردن گل به در و پرپرشدنش و تلاشم برای جمع کردن گلبرگا!
فردام کلی کار دارم.استاد راهنمام،عناوین پایان نامه ام و... .
می خوام منتظرت بمونم.دوس دارم به میل خودت بمونی یا بری.آزادی.


بیستم دی
روسپی مقدس تو
زیر درخت نور

باید بلدت می بودم.بارها خواستم که باشم.فک می کردم بنده و برده ات هستم.خرابت بودم اما.
می دانم خواسته هات و نخواسته هات را.همه را ازبرم اصلا.موسیقی جار ی لحظه هات،که حوالی خواب آلودگی ست حالا،یا حوالی قاروقورر،ياحوالی تنم،نوازشت و نوازشم،حرفهام،نوشته هام حتی نگاه هام.کدامین لحظه هات را همیشه حفظ بوده ام انگار!
شاید درست می گویی شریکت نبوده ام...شاید خواسته ام آنجوری که من می خواستم دوستم داشته باشی نه آنجوری که خودت بلدی.من؟!باور ندارم.من؟!چه خشن!

اما باز هم دلم می خواهد صدایم کنی:
روسپی من!
و خوابت ببرد برای اینکه فردا روز دیگریست و تو کار داری و من باید بروم.و من چقدر دلم پنج شنبه می خواهد.که جمعه اش تو باشی و نیمروی پنج تخم مرغی و سیگار و چای.

و من از التهاب آن روز هر روز کمی بمیرم.

نیستی.یعنی امروز ،دیروز،پس پریروز،نبوده ایی.یعنی مدتهاس که نیستی.چندباری هر روز حمله می کنی،آوار می شوی به جسمم روحم،متوقف می کنم خودم را می زنم به بی خیالی که نه.که برگردم.شاید باورت نشود چقدر می ترسم حوالی هات پیدایم شود.حوالی آنتروپی هایت،خواب آلودگی هات،بادهاو طوفانهات،دروغهات،دوست داشتنهات حتی!
نیستی و من دلم می خواهد این عفونت را با کسی تقسیم نکنم..دلم تطهیر می خواهد.خیس شوم از عرق و تب.دلم می خواهد به هیچ تلفنی جواب ندهم.دلم می خواهد کسی را نبوسم.بی تفاوت.عرق بریزم و نبودنت را لمس کنم.
یک حال خوب ناتوانی،سلولهایم ضعیفانه جیغ می کشند.
نیستی و نمی دانی الان وقتش نیست که نبودنت مجالم دهد وا بدهم عرق کنم.رها کنم آسوده.
همه چی از همین جاها شروع می شه.یه شبی دلم می خوادت مث همه شبا.آروم می گیرم به سختی با خودم می گم:امشب لب هایم را داغ می زنم تا نگوید دوستت دارم.دوست داشتن جزیره می خواهد.خون می خواهد و صبوری.صبرمیکنم.
فردا:می خواهمت مثل همیشه:نمی خواهییم...می خوان با خودم دوباره:غمی آرام شره می کن حوالی تنم/تن می دهم/بی که حسرت خوار باشم/حسرت خواری کنم(به تو و داداشتو دوستاتو حتی کلاس زبان لعنتیت)رنگ می کنم دیواره های لاجرم را/اینگونه انتقام می گیرم از هرآنچه که نمی توانم به جنگش بروم!
فرداتر:دلم خواست خزیدن از جنس سر صبحش/وقتی مست خوابی/دماغمو فرو کنم زیر گوشت/نفس بکشم/بوتو ببلعم/در گوشت آروم بگم/دوستت دارم
قربونم رفتی اونشب..صبح گفتم مثل همیشه باش.گفتی چشم.نگفتیا.چشماتو بستی که یعنی چشم!
فرداترتر:خاله پری آمد.و من داشتم می مردم...همش خواستم نذاری بمیرم.نمی تونستی آخه تو آدم مهمی هستی و نمی تونی واسه من وقت داشته باشی وقتی اونهمه ماهواره و تلفن و رئیس و ارباب رجوع هست.تحمل کردم.آرومم کردن.مسکنا!بلند شدم که برم.گفتم:نگران مباش حال ما خوب است.lowشده بودیم که الان بهتریم.خونریزیم شددیه و خوشحال میشم قررا جیگرمآبانه ای با ما بگذارید.در وقت مناسب که حتما می دانید بعد رفتن این خاله خان باجی به درد عمع تات می خوردوبس!عذرخواهم که نگذاشتید در کارتان اختلال ایجاد کنیم!ببخش.چند ساعت بعد گفتی:باورتان نخواهد شد اگر بگویم درچه وضعی بودم و شرح دادی آنتروپی جاری در لحظه هات را(فکر می کنم قبلا که اینجوری نبود.چی عوض شده؟یهو کارات بیشتر شده یا آنتروپی طبیعت در یونیورسی که منم و تویی)می گویی قرار برای بعد.
5شنبه است حالا و صبح می دانستی امتحان دارم.بوسیدی طبق معمول و گفتی دعا م یکنم بانو...سردم بود رفتم به صحنه امتحان..تا100 دقیقه بعد.نگاه کردم.هیچ اثری نبود.بازم نگاه کردم نبود،نبودی!خودم بهت گفتم با هیجان اوه اوه امتحانم خوب بود عزیزم و تو گفتی خوشحالم.تمام.
تا شب منتظرت شدم.حالم بد بود.رفتن درمانگاه 3تا آم÷ول زدم.آخر شب شده بود حالا گفتم:وتو دیر کرده ای/قلبم/مثل پرنده ای به دام افتاده در کف دستم می لرزد.
گفتی:و تو آیا فک نکردی که آیا من مرده ام یا زنده؟(یعنی که حالت بد بوده و باتقریب مناسبی مث من شده بودی!)
گذشت...
فردا شد ظهر از خواب بیدار شدی،صبح بخیر گفتی...ظهر رفتی مهمانی که من اما شب فهمیدم و در تمام طول این مدت فک می کردم که نکنه خدای نکرده...بهرحال شب اومی زنگ زدی که خانم من دارم میرم استخرو شب برمی گردم.رفتی و برنگشتی.اینقدر که تنهایی خوابم برد.از تنهایییه انتظار تاحالا خوابت برده؟!
خوابم برد.
فردا:زنگ زدی.که خانم حالت چطوره و ...خب من خیلی کار دارم و بعد حرف می زنیم.خدافظ!
من:خدافظ.
بهانه هام کارگاه عکاسی با منا!نمی شه.نمی گیره.دلیلم واسه دیدنت نمی تونه خودم باشه به تنهایی حتما یا فیلم یا عکی یا سینما یا الهام یا .... من به تنهایی دلیل نیستم.
غروب شد.گفتم:مدام می خواهم لحظه تنهایی را به تعویق بیندازم/کلمات/در اتاق می چرخند/تا درختی با نور جاری/تا پرنده ای که منم و از کوچکی نمی توان آنرا کشت.
باز دوباره:
دوباره جای بوسه ها تیر می کشد/دوباره دستهایم خالیست/دوباره من پراکنده شعرهایی می نویسم/که بالامت در انها پنهانی/می می نوشد/تا در تو آرام باشد.
نمی تونی تو خیلی درگیری و من حتی جزیی از زندگیتم نیستم خودتم دیگه فک می کنم مطمئنی!
تحقیر می شم.تحقیرم می کنی.
آدم جنگیدن نیستم/بدون عنی می دونی چقد بی نهایتم که تا اینجا اومدم:
تشر که بزنی بهم،اونجوری که باهام حرف بزنی،هیچم که کنی/دوس دارم جای هرحرف و حدیثی برم پی کارم.برم یه گوشه یواش از زندگیم.اگه تاحالا مونده باشه،کز کنم.زانوهامو بغلم بگیرم.غرق شم تو خودم.بعد یهو بیدار شم.برم سفر.بدون تو.به تو لبخند بزنم.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

من دلم روزمره می خواد نه از این موقعیت های مناسبت- بیس!