۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

ته سیگار

حواسم هست ومیمیرم حواست نیست
کنارت اوج می گیرم حواست نیست

تو می خندی حواست نیست...

پ ن: دوس می داشتم آهنگه رو...

ملال زیستن

بازم همه چی تموم شده.هر ده روز می رم خرید،فقط خوراکی ها!میوه سبزی این جور چیزا!خسته می شم.برام مث قبل ترها یه خرید روح افزا و شادی آور نیست.ملاله،خستگی.تازه شستن و جابجا کردنش هم قوزیه بالا قوز.
پ ن:به آقا می گم تو آقای خونه ای تو باید بری خرید.حداقل مایحتاج اولیه زندگی رو تو بخر.می گه حالا تو بخر.(اساسن از هر خریدی متنفره.متنفره واقعن؟)
پ ن تر:عاشق آشپزیم.خدا خودش می دونه.
خواب دیدم یک نامه برایت نوشته ام پست کرده ام به خانه ات(خانه مان؟خانه تان؟)و فقط نوشته ام:نمی توانم،می روم.
و رفته بودم.نه هزاران کیلومتر آنطرف تر،جایی همین اطراف،گوشه ی تنهایی شاید.برای همیشه.

شمعدانی

گیاهی که در سرما گل می دهد
شمعدانی شمعدانی است

-سارا محمدی اردهالی

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

قول داده ام.به خودم.به آقامون.می خوام سرقولم وایستم.احساس می کنم اینقد بزرگ شدم که یکبار هم که شدم که قلبم رو دنبال کنم.ازون گذشته عاچقش شدم و این چیز کمی نیست.بهش می گم دلم می خواد تو خونه کوچیک قدیمیمون با آجرای قرمز که تو حیاطش حوض کاشی آبی داشته باشه با ماهی گلی،باغچه های کوچولو که البته یه ورشو خانم خونه سبزی کاشته و یه ور دیگه شو گل.با یه درخت بید مجنون شاید تبریزی هم بشه کاشت توش،نمی دونم و حتما یه درخت آلبالو،با پسرمون،آراز ودخترمون،سارای ( آراز یک ماهه است و سارای تو دلمه هنوز)،زندگی کنیم.
آقای خونه که اصلاهم آدم پیچیده ای نیست،مث همه مردا بره سرکار صبح های زود و عصرام برگرده خونه.
درو که باز می کنه هرم خنک سایه دارودرختا و حیاطی که من آبپاشی کردم بخوره تو صورتش و یک کمی جلوتر درو که ببنده پشت سرش، بوی غذا بپیچه تو مشامش که یهو دنیا آروم شه.پا بذاره تو یه تیکه از بهشت.همین جوری بیاد جلو و خانم خونه با یه لیوان شربت خنک و قرابیه مثلن (چون آقا به تازگی از تبریز قرابیه آوردن)میاد استقبالش.یه بوس داغ میذاره رو لبای آقا که اصلن داغیش اذیتش نمی کنه حتی و بعدش یه نفس عمیق می کشه که خانم خونه البته می دونه یعنی چی.
بعد خانم میره تو آشپزخونه ادامه شام پختنش و آقا چشماشو بسته.انگار دنیا یه لحظه پاوس شده باشه،نه بادی نه طوفانی نه آدمای مزخرف پرادعایی نه رانت خواری حتی نه سفارتی و الخ!صدای موسیقی مورد علاقه اش هم پخشه تو فضا به آرومی.یهو چشمش میفته به ظرف بلوری روی میز پر گیلاس و انجیر کبود مثلن(اولی چون میوه دوس داشتنیشه،دومی چون فصلشه)و لبخند می زنه که خانوم خانوم...
اینجا بهشت ماست.نمی خوام زندگیمون فرساینده و کش دار باشه.می خوام مث قبل از هم انرژی بگیریم.
تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و اینجا زندگی کنم و آروم و صبور و امیدوار ادامه بدم.
اینجا و آرامششو هیج بادو طوفان لعنتی ای نمی تونه بهم بزنه.
ما نمی ذاریم.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

حیف تو نیست دوس جونی؟

ایمیل زده که دوس جونی تو که اینقد شاد و خلاق و پرانرژی بودی،که می تونستی تو یه لحظه حال همه دورو وریاتو خوب کنی،چت شده؟
می بینم راس می گه.
شبانه:
شبانه دیشب و امروز صبح می نویسم.
همین فقط که مهتابی بود،خنک،حتی باد هم می اومد،من بودم و حضور آقای خونه که از لابلای خطوط تلفن می بردم رو ابرها و همون جا نگهم می داشت.نه اینکه رو پشت بوم بودم و درنتیجه ابرها نزدیکتر!
ما دلمون عشق بازی می خواست زیر نور مهتاب تو کویر مثلن،درحالیکه حرارت خورشیدی که منم ،از زمین که من روش دراز کشیدم(درازانده شدم توسط آقا) ساطع کنان،آقا رو ذوب کنه.این پروژه از ما برمیاد.هرکی فک کنه کیفیتش همین جوری نیس"خر"است!
(تجسم کنید یک شب مهتابی در کویر برهوت،یک خورشید از زمین درآمده باشد)

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

ظهرانه:
نمناک ترین زن این خانه،ظهرهای شنبه حول و حوش دو و بیست و پنج دقیقه می رسه خون.اگه ناهارشو دیشب نپخته باشه ،شروع می کنه به آشپزی.امروز ته چین پخته با زیره و با مرغای اضافی سوپ بار گذاشته با این محتویات:لوبیا سبز،هویج،جعفری تازه خرد شده،رب گوجه،آبغوره شیرازی،نمک فلفل زردچوبه و یه ادویه ای که نمی دونه چی هست.
نمناک ترین زن این خانه،امروز کلاساش عالی بود،پس عجالتا کمی نمناک نیست و همون قدری که هست برای خاطر دوری آقای خانه از این شهر است که تا سه شنبه شب ادامه خواهد داشت.
این خانم خواسته نمناک نباشه تا شاید به این دلیل آقا خوب باشه حالش.ایشالا.

پ ن اولیه:
به آقا صبح گفته تو کی هستی که با صدات و فقط صدات، اینهمه روحم زنده است،تنم جوندار..آقا جواب داده من یه شربت روح افزام.
خانم گفته:نه آقا تو به مثابه شیلانی برام و من لابد خود سکنجبین.
گفته بهله سکنجبینمی همیشه.

پ ن:
شربت های مذکور در کافه پیاده رو سرو می شوند."شیلان"باحال است و "سکنجبین"از همه بهتر."روح افزا"برخلاف نامش زیاد باحال نیست!

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

نمناک ترین زن این خانه،هر روز صبح بیدار می شود.طلوع آفتاب را از پشت بام بلندترین خانه این کوچه نگاه می کند.حدود هفت و چند دقیقه به بارانی ترین مرد این شهر اس ام اسی صبح بخیر می گوید و گاهی دوستر می داردآقا به او صبح بخیر بگوید.که این آرزو با دو ساعت تأخیر معمولا برآورده می شود.
نمناک ترین زن،هر صبح غرق می شود در آب ولرم رو به خنکی حمام و تن همیشه تب دارش را می سپارد به بارش.چشم هایش قهوه ای است،روشن،غمگین که می شود،چشمهاش خود مرگند وقتی خوشحال است،برق می زنند.همین جوریهاست که نبض آقا بسته است به چشمان خانم.سینه هاش بی قرار همیشه و انحناهای تنش که انگار سفر دائمی دست آقا را می خواهند.
نمناک ترین زن این خانه،هر صبح به گلدان هایش می گوید شما دوست تر دارید صبحها آب بخورید یا شب ها؟و همیشه همان وقت آبشان می دهد.بعد به خودش می گوید صبحانه چی دوس می داری؟و با آبپاش به خودش آب می پاشد و می گوید خب توهم گلی!
نمناک ترین زن این خانه با قارچ ها و تخم مرغ در ترکیب با فلفل قرمز واقعی و فلفل سیاه،جادو می کند یا با خربزه مشهدی و هندوانه قارمیز و نان و پنیر و سبزی تازه محشر به پا می کند..هاه شیر را برای صبحانه هیچ گاه دوس نمی داشته.
نمناک ترین زن این خانه،هرصبح با کبوترهای لب پنجره همصدا می شود که هاه؟اگر یک روز دیگر نتوانید بغ بغو کنید چه ؟
...

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

باران بودی،ناتمام.
سیل بودم،ویرانگر.



۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه


آخرین تانگو در پاریس

دیشب بعد مدتها برای دومین بار البته اینبار با آقامون دیدمش.مقاله‌ی «شاعری با سینما»، درباره‌ی برتولوچی، صفی یزدانیان، کتاب «ترجمه‌ی تنهایی» خیلی به حس من نزدیک بود حتی.نمی دونم احساس می کنم رابطه من و آقا اینجوری شده؛بودن یا نبودن،مسئله اینست.
آقای یزدانیان، آپارتمان را برای مرد و زن ، جایی برای پناه‌بردن عنوان کرده تا رها از هر نقشی که باید در بیرون و برای بیرون بازی کنند، خودِ خودشان باشند. خودی که آن‌قدر راست است که حتا نامی که در بیرون از این آپارتمان دارند با خود به درون نمی‌آورند."خانه و اصلن هرمکان و زمانی باهم بودنی برای ما یه همچین چیزیه،من خودم هستم،بی شک آقا هم خود خودشه.
"این معرفی‌نشدن با نام، یکی به دلیل ایمن‌ماندن از مناسبت‌های دنیای ثبات‌یافته‌ی هرروزه است، اما دلیل مهم‌تر حفظ‌کردن فردیتی است که نام هم برایش گونه‌ای سیماچه است." احساس می کنم آقا برای پنهان کردن نام،دلیلی تو همین مایه ها داشته. که رها از هویت سابقش با همان نام،حالا برای من نامی دیگه و هویتی دیگه بالطبع داشته باشه.
می گه"در این «خلوت»های برتولوچی، در این جزیره‌هایی که انگار همه‌چیز درشان مُجاز است، چون داوریِ بیرون از آن‌ها حذف شده است، شخصیت‌ها مدام با چهره‌ای تازه از خود و یک‌دیگر مواجه می‌شوند. " برای ما هم همین طور بوده.این جور زندگی به خواست آقا،نه من،منجر به ده ماه کشف و شهود لابلای اشیا و صداها و حس ها و سفرها حتی ،شد. آقای یزدانیان ادامه می ده"اما در فضای این جزیره‌ها، آن‌چه سرانجام بر همه آشکار می‌شود، ناممکن‌بودنِ تداوم زیستن در این مکان‌های تجریدی است. جز در مورد «رویابین‌ها» که شوق پیوستن به کنش سیاسی جمع سه‌نفره را از هم می‌پاشد، در بقیه‌ی این نمونه‌ها، «مرگ» آن قطعیت تمام‌کننده است که به این عدم امکان شهادت می‌دهد." حالا من به این تلخی به تمام شدن ماجرامون نگاه نمی کنم اما احساس می کنم مادامی که نقشش تو زندگیش با نام دیگه اش تموم نشه،ماجرا با مرگ یکی از ما تموم میشه.مرگ جسمانی نه ها،یه جور دیگه.همین جوریها که بعضی وقتا می شم.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

دوشنبه صبح است.من طبعن از برنامه جشن تولدم،تدارک دیده شده توسط آقامون،برگشتم خونه.ما هیچ وقت صبونه نمی خوریم به جز روزای تعطیل.دلیلش واضحه چون آقا باید بره سرکار و همین که بیدار می شیم خودش کلی یه!پس من یه بربری خریدم و شادان اومدم تا صبونه بخورم...

هدیه تفلدم توسط آقا:
premier jour
NINA RICCI

هاه دوس می داشتمش.اینقده بوش خوب بود که.
پ ن:
چی فک می کردیم:
گفتم الان بادکنکا می ترکن،الان کیکمو میاره،الان بوی هفت شاخه گلام میاد..نیومد اما که.یعنی من می دونم چقد حالش بد بود.می گه جبران می کنم.می دونم که می کنه.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

"oho"

گنجشك ها با تو دوستند

گربه ها از صداي پايت فرار نمي كنند

سوسك ها

_اگر تو بخواهي _

كنار دمپايي ها دراز مي كشند

جانور درونم آرام شده است

تو با كدام زبان حرف مي زني ؟!


-حافظ موسوی

(تیتر از خودم)

بزرگ می شوم آیا؟

فردا تولدمه.می گه بیست و شیشت تموم می شه میری تو بیست و هفت.باورم نمی شد تا نمودار و منحنی و بردار نکشیدم.من فردا وارد بیست و هفت سالگی می شم.

پ ن:
مامان همیشه زودتر تبریک می گه.انگار می خواد جلوتر از همه باشه.
مدادم زنگ می زنه که فرداس،پس فرداس؟چیکا کنیم خانوم؟بریم کافه فیلان و بقیه صبتا.
یعنی ما دعوایی کردیم دیشب که نه اون تونست مشق بنویسه نه من راحت بخوابم.تازه امرو بعد اینکه واسه خودم گل خریدم ،بازم باهم غر زدیم که در نهایت من گفتم اصلن نمی خوام بیای و یه وقت نیای که من نیستم و آقا هی می گفت بعد کلاس زنگ می زنم که من عر می زدم که نمی خوام بم زنگ بزنی و هی وسطش تأکید که اصلن فردام نمی خوام بیا ی ی ی.عر عر عر.
اس ام اس دادم که همه حرفام راس بود و هرکی فک کنه نبود،خر است.
بعد خدافظی کردیم.(اون خدافظی کرد ،من عرخدافظی کردم).
وسط راه اس ام اس می ده که خر خودمی خر جونی.
پ ن تر:
بعد کلاس زنگ زده.می گم میخوای ثابت کنی که خری.می گه تو فک کن من یه خریم که یه خر دیگه رو دوس می داره!
بعدم هی می خنده قاه قاه که رفتی حساب کردی خانم بیست و هفت ساله.هاهاها واست هفت تا گل می خرم به نشانه هفتش!هاهاها.قاه قاه
خدایا کاشکی می مردم و بیست و هفت ساله نمی شدم.خدایاااا


هیجان انگیزی که منم!(ماجرای یک نامه ملودرام به تاریخ بیست وچهارم تیرماه)
براش نامه نگاریدم.روش نوشتم برای یار داغم،آقا.یه قلب تیرخورده با قطرات خون چکاننده در جام شرابی هم پاش کشیدم.با روبان قرمز بستم و گذاشتم لای حوله اش که براش شسته بودم.
رفت با دوستش بیرون.که این یعنی هنو مونده تا نامه رو ببینه.تازه بعدشم رف خونه دوستش.یعنی بازم تا دیده شدن نامه راه بود.از همیشه هم دیرتر رفت خونه.تازه نصفه شبی که بهم زنگ زد تا آخرش یک کلمه هم از نامه حرف نزد.یعنی خب هنو ندیده بودش.خدایا داشتم منفجر می شدم.می خواستم وایستم تو گوشش داد بزنم که آی های حوله تو...!
فردا شد.ازظهرگذشته بود که بیدار شد.بازم باهم حرف زدیم.هیچی نگفت.ای خدااااااا.دیگه داشتم می مریدم.ساعتای چهار بود که رفتم پیشش.دیدم اکه هه نامه رو زمین افتاده،روبانشم حتی!وسط بوساش گفتم اااا کی دیدیش.گف نصفه شب دیشب.بعد اینکه ازت خدافظی کردم.بعد یهو مچاله شدم تو دستش که خانوم تو چه هیجان انگیزی و این صبتا!هه هه. همینو می خواستم.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

و باور می کنم
نگاهم درخونت جریان دارد
غمگین که باشد
نبض نداری


شب شد.بعد کلاس عکاسیش رفتم دنبالش.باهم رفتیم چوبکده.یه میز کوچولو با دو تا صندلی فسقلی،آره خودش بود.همش فک می کردم قبلترش که یه کتابخونه واسه یه عالمه کتاب رو به افزایش تلنبار شده کنار دیوار اتاق خواب، بخریم. به این امید که اون بیچاره ها هم یه جایی پیدا کنن.یه چیز باحال دیدم تو همون چوبکده،کم جا می گرفت و جادار بود با این وجود.
داره فک می کنه به خریدن چیزایی که قبل ترا مخالف حتی حرف زدن درباره شون بود.این خوشحالم می کنه.
هی که آرومم،دستمو فشار می ده که خانوم تو چقد خوب شدی بعد ادامه می ده که خوب چون چاره دیگه ای نداری!
حواسش هس ؟
ترافیک بود.
تنها قدم زدم تا خونه.
شماره دوم نافه رو خریدم.
صبح شد.مث یه ماده شیر گرشنه بودم.گفت چه خطرناک شدی خانوم!گفتم خ خ خ خ و و وم (مثلا صدای ماده شیر گرشنه)تا حالا ماده شیر گرشنه خوردتت؟میخوای بغورمت؟میگه هاها منم یه شیر گرشنه ی نرم هم اکنون!

بعد؟بعد یه دختر بد شروع کرد به خراب کردن روزم به دنبال ماجرایی که 4 روز پیش اتفاق افتاده بود و من کشتمش و نذاشتم موفق بشه.بهله من شیر ماده قوی ای هستم.
بعد صبحانه خوردیم با سران مغان و آنها به این نتیجه رسیدند که من بی گناهم و نقطه چین گناهکار!

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

امشب شیشه های پنجره هاش مات بود.یعنی یکی دو روزی هست که اینطورین.نمی دونیم چرا.نمی دونم اونام پی ام اس دارن؟اگه داشته باشن خیالم راحته.بهم میگه کیهان کلهرو دوس دارم.تورو هم دوس دارم.اما نمی دونم چمه.نپرس چرا.می گم باشه،حواسم هست...
بهونه نمی گیره.سرگردونه.صداشو می شنوم لای نفساش که عزیز دلم بی تو نمی شه حتی سرگردون بود.منم پاش هستم.سرگشته ام و لذت می برم جان خدا...دوازده و نیم اس ام اس می ده که شب بخیر نفس.
تمام می شم.تمام و کمال من امشب فدای نفسهای بی حوصله ی سرگردونت آقا.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

نه ماه گذشت تا بالاخره تصمیم گرفت حقیقتو بگه.نه ماه که برای من فقط به ازای اعتماد صرف به آدمم و گذشتن از کنار مشاهدات عینیم و ذهنیاتم که حقیقت موجود وحشتناک رو برام تأیید می کردند،گذشت.از ترس بهم خوردن تصورات هیجان انگیزی که درباره آدمم بهشون رسیده بودم،نمی خواستم حقیقت رو باور کنم.لعنتی من حسهام عجیب واقعی اند.دیگه بهشون ایمان پیدا کردم،آدمم هم حتی.
وقتی برگشت بعد هفتاد ودو روز،پرسیدم با کسی خوابیدی تو این مدت،یه لحظه هیچی نگفت،محکم بغلم کرد نیگاش کردم،آرومتر گفت چیو می خوای بدونی،چرا می خوای خودتو اذیت کنی.محکم فشارش دادم به سینه ام.گفتم تو قول داده بودی...اون موقع هنوز هیچی نمی دونستم.
دو ماه گذشت از برگشتنش.نمی تونستم تحمل کنم تناقض حرفاش با چیزی که می دیدم.گفتم بیا تمومش کنیم.من خوشحالم که تو بودی.تموم نمی شی،تو خونمی،جونمی.بذار بگذریم از کنار هم.باور نکرد.سه روز خاموش بودم.بی صدا، بی نفس.همون شب اس ام اس داد که اگه منو نبخشی می میرم.روز بعد دو بار زنگ زد؛ساعت11:30 و 3 بعداز ظهر.روز دوم ساعت7:45 غروب ، روز سوم2:30 و یک اس ام اس که فقط بگو حالت خوبه یا..؟.روز چهارم 12:30 یک تماس و بعدش یک اس که جوابمو بده خانوم.ساعت 1:30 یک اس ام اس دیگه که تو راست می گفتی من فقط باورم نمی شد...زنگ زدم که یعنی چی؟گفت گفته بودی تاب نمیاریم.باورم شد.بی تابت بودم.داشتم دیونه می شدم.پشیمونم.معذرت می خوام.می گفت و می بارید،ناتمام.گفت بمون.التماس کرد..گفتم وقتی اونی بودی که ازت شناختم،بیا.گفت عاشقمه،دو بار.
موندم.نمی تونستم تحلیل کنم رفتارشو.با نبودم مشکلش حل می شدوبه زعم خودش مشکل اصلی باقی بود اما من مشکل روی اون نمیشدم.خواستم نباشم که راحت تر باشه.
فرداش برگشتم.باهام حرف زد.راه های پیش رومونو گفت.گفتم نمی خوام جز اونی باشی که لازمه.گفت پس کنارم باش.خورشیدم باش.مث همیشه.


آرامیم.هردومون.هوامون.حالمون.حرفها آرامه.عشق بازیها حیرت انگیز،بی وجه تاریک ذهنی که لذتشو خراب می کرد ،که هر دفعه تصور لمس تن دیگه ای به جز تن من، مخدوشش می کرد.علایق مشترک با انگیزه تر.نفسها عمیق تر.
اما از خدا که پنهون نیس،گاهی تصور اون هفتادودو روز،نشانه های بعدش،تلفن ها،حتی بی حوصلگی هاش،نفسمو تنگ می کنه.اما میدونم که فقط به اعتماد بهش،نفس می کشم.
بهش،بهمون فرصت دادم.می خوام که دل بکنه.دل بده.بمونه.بمونم.

پ ن:
ساعتها فقط برای ثبت در تاریخ می باشد.