نه ماه گذشت تا بالاخره تصمیم گرفت حقیقتو بگه.نه ماه که برای من فقط به ازای اعتماد صرف به آدمم و گذشتن از کنار مشاهدات عینیم و ذهنیاتم که حقیقت موجود وحشتناک رو برام تأیید می کردند،گذشت.از ترس بهم خوردن تصورات هیجان انگیزی که درباره آدمم بهشون رسیده بودم،نمی خواستم حقیقت رو باور کنم.لعنتی من حسهام عجیب واقعی اند.دیگه بهشون ایمان پیدا کردم،آدمم هم حتی.وقتی برگشت بعد هفتاد ودو روز،پرسیدم با کسی خوابیدی تو این مدت،یه لحظه هیچی نگفت،محکم بغلم کرد نیگاش کردم،آرومتر گفت چیو می خوای بدونی،چرا می خوای خودتو اذیت کنی.محکم فشارش دادم به سینه ام.گفتم تو قول داده بودی...اون موقع هنوز هیچی نمی دونستم.
دو ماه گذشت از برگشتنش.نمی تونستم تحمل کنم تناقض حرفاش با چیزی که می دیدم.گفتم بیا تمومش کنیم.من خوشحالم که تو بودی.تموم نمی شی،تو خونمی،جونمی.بذار بگذریم از کنار هم.باور نکرد.سه روز خاموش بودم.بی صدا، بی نفس.همون شب اس ام اس داد که اگه منو نبخشی می میرم.روز بعد دو بار زنگ زد؛ساعت11:30 و 3 بعداز ظهر.روز دوم ساعت7:45 غروب ، روز سوم2:30 و یک اس ام اس که فقط بگو حالت خوبه یا..؟.روز چهارم 12:30 یک تماس و بعدش یک اس که جوابمو بده خانوم.ساعت 1:30 یک اس ام اس دیگه که تو راست می گفتی من فقط باورم نمی شد...زنگ زدم که یعنی چی؟گفت گفته بودی تاب نمیاریم.باورم شد.بی تابت بودم.داشتم دیونه می شدم.پشیمونم.معذرت می خوام.می گفت و می بارید،ناتمام.گفت بمون.التماس کرد..گفتم وقتی اونی بودی که ازت شناختم،بیا.گفت عاشقمه،دو بار.
موندم.نمی تونستم تحلیل کنم رفتارشو.با نبودم مشکلش حل می شدوبه زعم خودش مشکل اصلی باقی بود اما من مشکل روی اون نمیشدم.خواستم نباشم که راحت تر باشه.
فرداش برگشتم.باهام حرف زد.راه های پیش رومونو گفت.گفتم نمی خوام جز اونی باشی که لازمه.گفت پس کنارم باش.خورشیدم باش.مث همیشه.
آرامیم.هردومون.هوامون.حالمون.حرفها آرامه.عشق بازیها حیرت انگیز،بی وجه تاریک ذهنی که لذتشو خراب می کرد ،که هر دفعه تصور لمس تن دیگه ای به جز تن من، مخدوشش می کرد.علایق مشترک با انگیزه تر.نفسها عمیق تر.
اما از خدا که پنهون نیس،گاهی تصور اون هفتادودو روز،نشانه های بعدش،تلفن ها،حتی بی حوصلگی هاش،نفسمو تنگ می کنه.اما میدونم که فقط به اعتماد بهش،نفس می کشم.
بهش،بهمون فرصت دادم.می خوام که دل بکنه.دل بده.بمونه.بمونم.
پ ن:
ساعتها فقط برای ثبت در تاریخ می باشد.