۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

قول داده ام.به خودم.به آقامون.می خوام سرقولم وایستم.احساس می کنم اینقد بزرگ شدم که یکبار هم که شدم که قلبم رو دنبال کنم.ازون گذشته عاچقش شدم و این چیز کمی نیست.بهش می گم دلم می خواد تو خونه کوچیک قدیمیمون با آجرای قرمز که تو حیاطش حوض کاشی آبی داشته باشه با ماهی گلی،باغچه های کوچولو که البته یه ورشو خانم خونه سبزی کاشته و یه ور دیگه شو گل.با یه درخت بید مجنون شاید تبریزی هم بشه کاشت توش،نمی دونم و حتما یه درخت آلبالو،با پسرمون،آراز ودخترمون،سارای ( آراز یک ماهه است و سارای تو دلمه هنوز)،زندگی کنیم.
آقای خونه که اصلاهم آدم پیچیده ای نیست،مث همه مردا بره سرکار صبح های زود و عصرام برگرده خونه.
درو که باز می کنه هرم خنک سایه دارودرختا و حیاطی که من آبپاشی کردم بخوره تو صورتش و یک کمی جلوتر درو که ببنده پشت سرش، بوی غذا بپیچه تو مشامش که یهو دنیا آروم شه.پا بذاره تو یه تیکه از بهشت.همین جوری بیاد جلو و خانم خونه با یه لیوان شربت خنک و قرابیه مثلن (چون آقا به تازگی از تبریز قرابیه آوردن)میاد استقبالش.یه بوس داغ میذاره رو لبای آقا که اصلن داغیش اذیتش نمی کنه حتی و بعدش یه نفس عمیق می کشه که خانم خونه البته می دونه یعنی چی.
بعد خانم میره تو آشپزخونه ادامه شام پختنش و آقا چشماشو بسته.انگار دنیا یه لحظه پاوس شده باشه،نه بادی نه طوفانی نه آدمای مزخرف پرادعایی نه رانت خواری حتی نه سفارتی و الخ!صدای موسیقی مورد علاقه اش هم پخشه تو فضا به آرومی.یهو چشمش میفته به ظرف بلوری روی میز پر گیلاس و انجیر کبود مثلن(اولی چون میوه دوس داشتنیشه،دومی چون فصلشه)و لبخند می زنه که خانوم خانوم...
اینجا بهشت ماست.نمی خوام زندگیمون فرساینده و کش دار باشه.می خوام مث قبل از هم انرژی بگیریم.
تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و اینجا زندگی کنم و آروم و صبور و امیدوار ادامه بدم.
اینجا و آرامششو هیج بادو طوفان لعنتی ای نمی تونه بهم بزنه.
ما نمی ذاریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر