۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه


وقتی در نهايت می‌پذيريد كه
چندان مهم نيست كه پاسخی برای همه‌چيز نداريد؛
كه اشكالی ندارد كه آدم بی‌عيب‌و‌نقصی نيستيد؛
آن‌وقت درمی‌يابيد كه آشفته و پريشان بودن
بخش عادی موجودی‌ست به نام آدمی‌زاد
*
واينونا رايدر
اما زندگی به‌طرز روتینی همان سیبی‌ت که هی چرخ می‌خورد و شما هیچ‌وقت نخواهید فهمید با کدام‌ور کون‌ش زمین می‌خورد. یک روز صبح بلند می‌شوید و می‌بینید آدم مهمه‌ی زندگی‌تان گفته نرو فقط چون خودش می‌خواسته آن کسی باشد که زودتر می‌رود. فقط

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

Quelque chose en toi me rend fau
uhum!
جوراب مارک دار که دارم!
صورتی چرک با مارک طوسی اش!خوب شناختی نفستو ها!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

هی آقا
هیچ حواست هس
که این غروب های دلگیر پنجشنبه و نیز جمعه
از کجا می آیند
ناگهانی

من فقط دلم
شنبه های آغاز هفته را خواسته بود
که نفسم آنجوری!
یادت هست؟
همانجوری،از جای گرم در بیاید
از جای خیلی گرم
و بهشت شویم
بین نفسی که منم و
زندگی ای که تویی.
همین.
یا من ماهر نیستم
یا تو اینقدر خوابی که...
گاهی که خودم به نظر نمی آیم
گم شده ام
غسل می کنم
پیدا می شوم.

آمد،رفت.
آی وای های

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

مسئله اینه که من نمی تونم شون خالی کنم از مسئولیت غم آدم های مهم زندگیم.یعنی اساسن اگه یه روز پکر باشی یا از صبح همین جوری بیخودی حتی دلخور باشی،این منم که هرکاری از دستم برمیاد می کنم.با جون و دل.بدون شک این وضعیت می گذره.
آدم بايد حواسش به دوتا چيز باشد،‌ يكي اين‌كه عصباني نشود، يكي مهم‌تر اين‌كه يادش بماند كه حواسش باشد كه عصباني نشود.بايد همين‌طور كه اشك مي خواهد از همه‌جايت بزند بيرون و دربه‌در شی، غش غش بخندي از وضعيتي كه داري و با همه شوخی کنی که بهله!اینجوریاس!
یادم باشد،یادم نرود.